همینگوی: "به طور وحشتناکی کار کردهام. از آخر ژانویه تا الان بیشتر از صد هزار کلمه نوشتهام."
کتابخانه جان اف کندی در آمریکا، از روز یکشنبه اول آوریل، با نمایش ۱۵ نامه چاپ نشده از ارنست همینگوی، نویسنده بزرگ قرن بیستم، گوشههایی دیگر از زندگی او را عیان می کند.
این نامهها خطاب به جیانفرانکو ایوانچیک ایتالیایی نوشته شده است، دوستی جوان که تجربههای مشابهش در زندگی، او را به همینگوی میانسال و سرد و گرم چشیده روزگار پیوند میدهد.
از خلال این نامهها خاطرات و لحظههایی روایت میشوند که طرح زندگی همینگوی را کاملتر میکند، جهانگرد و ماجراجویی که از جبهههای جنگ در اروپا تا شکارگاههای آفریقا، مجموعهای از تجربههای دهشتناک و یگانه را از سر گذراندهاست.
اما چه اشتراکی میان این آمریکایی سرشناس و پا به سن گذاشته و آن جوانک گمنام ایتالیایی وجود دارد که در تصاویرش کنار همینگوی یغور و خشن، بیش از هر چیز موهای روغنزدهاش جلب توجه میکند؟
خاطرههای جنگ، بهانه گفتوگویی میان آن دو در کافه ای در ونیز سال ۱۹۴۹ میشود که در آینده ادامه مییابد؛ یکی از خاطرههای جنگ اول جهانی سخن میگوید و دیگری از خاطرههای جنگ دوم.
این خاطرهها و تجربههای مشابه در نامههایی پیدرپی که به یکدیگر مینویسند، بسط مییابد تا جایی که رفته رفته هر دو آنها لحظههایی از زندگی شخصی و حال و هوای روحی خود را برای یکدیگر روایت میکنند.
همینگوی نامههایش را با امضای "پاپا" یا "آقای پاپا" به پایان میرساند و نیز دوست جوانش را "برادر" یا "همپیاله خوب" خود میخواند. در نامهای از دوری او اظهار دلتنگی میکند و در نامهای دیگر برایش مینویسد: «این مسئله دلتنگم میکند که کسی مثل تو را کنارم داشتم که برایم مثل برادر بود و الان از کنارم رفتهاست. حالا نه برادری دارم و نه یک همپیاله خوب...»
همینگوی همه جا
کتابخانه جی اف کندی این پانزده نامه را اواخر سال ۲۰۱۱ از جیانفرانکو ایوانچیک خرید
اولین این نامهها تاریخ ۱۹۵۳ را بر خود دارد و آخرین آنها تاریخ ۱۹۶۰. این نامهها، همینگوی را در سرزمینهای گوناگون نشان میدهد، یک بار در قاره سیاه و در مجاورت کلیمانجارو و یک بار در سرزمینهای اروپایی، مادرید و پاریس (جشن بیکران). نامهای از کوبا ارسال شدهاست و نامهای از آمریکا. در برخی از آنها همینگوی از کتابهای خود حرف میزند و در برخی دیگر از علایقش نسبت به شکار.
در نامهای که تاریخ آوریل ۱۹۵۳ را بر خود دارد، همینگوی مینویسد که نگارش یک کتاب را به اتمام رسانده و کار سه چهارم از کتابی دیگر را نیز پیش بردهاست، اما در نهایت میگوید که قصد انتشار هیچ کدامشان را در آن سال ندارد:
«مالیات بر درآمدم همینطوری هم خیلی بالاست. کافیست یک ذره درآمدم بیشتر شود تا کارم به گداخانه بکشد.»
این سطرها دنباله نامهای است که در ابتدای آن، همینگوی از حال عمومی خود حرف زدهاست:
«فشار خون، کلیهها و کبد پاپا، وضعیت همهشان خوب است. پاپا توانست از پس همه آزمایشهایی که دکتر نوشته بود، بربیاید. کلهاش هم خوب و سریع کار میکند و در مجموع، سرحال است.»
در نامهای به تاریخ ۳۰ می ۱۹۶۰ مینویسد: « به طور وحشتناکی کار کردهام. از آخر ژانویه تا الان بیشتر از صد هزار کلمه نوشتهام. طوری است که در پایان هر روز آنقدر خستهام که نمیتوانم نامهای بنویسم.»
نامهای دیگر از کچام (Ketchum) در ایالت آیداهو آمریکا ارسال شده است، جایی که همینگوی کبک و مرغابی و بلدرچین شکار کرده و در این نامه لاف شکارهای خود را میزند. و باز در نامهای دیگر که سال ۱۹۵۳ در نایروبی نوشته شده است، از قصد و آهنگ خود برای شکار حیوانات آفریقایی سخن میگوید.
مرگ غمانگیز عمو ویلی
اما شاید زیباترین همه این نامهها، نامهای باشد که همینگوی در آن از گربه اش، رفیق یازده ساله خود، "عمو ویلی" مینویسد. کهنه سربازی که به نظر میرسد به شکار حیوانات بزرگ خو کرده باشد، چنان در مرگ گربه کوچک خود زار میزند که مدتها باید بگذرد بلکه ذرهای آرام و قرار بیابد.
در تاریخ ۲۲ فوریه ۱۹۵۳ قلم به دست میگیرد و داستان عمو ویلی را برای ایوانچیک روایت میکند، داستانی که پایانش را خود همینگوی رقم زدهاست و نه طبیعت.
همینگوی تعریف میکند که به ناگزیر تفنگش را اینبار رو به سوی عمو ویلی گرفته و شلیک کردهاست؛ گربه دو پایش را ماشینی سواری شکسته بود. یک نفر پیشنهاد میکند که او کار حیوان را بسازد، اما همینگوی قبول نمیکند:
«نمیتوانستم ریسک کنم که "ویل" متوجه شود کسی قرار است او را بکشد...»
او ادامه میدهد که در همان حال، گروهی از هوادارانش سرزده از راه میرسند:
«هنوز تفنگم در دستم بود. به آنها توضیح دادم که بد موقعی آمدهاند و خواهش کردم که درکم کنند و بروند. اما یکی از آن ژیگولوهای کادیلاک سوار دیوانه برگشت و گفت، اتفاقا خیلی هم موقع خوب و مهیجی رسیدهایم، درست موقعی که همینگوی بزرگ به خاطر کشتن یک گربه گریه میکند.»
همینگوی اضافه میکند: «به او فحش دادم، چون لایق شنیدن فحش بود. حالا جزئیات ماجرا بماند.»
او در انتهای این نامه مینویسد: «مطمئن باش دلم برایت تنگ شده. دلم برای عمو ویلی تنگ شده. من قبل از این گاهی مجبور بودهام به آدمها شلیک کنم، اما نه به کسی که یازده سال او را میشناختم و دوستش داشتم، نه به کسی که با دو پای خرد شده از درد خرخر میکند...»
خانواده ایوانچیک
داستان جیانفرانکو ایوانچیک و ارنست همینگوی به همینجا ختم نمیشود.
در این داستان پای دیگر ایوانچیکها نیز به میان آمدهاست که میتوان نشانههای آنها را در برخی کتابهای همینگوی مشاهده کرد. حکایت "گاو باوفا" را همینگوی برای خواهرزاده ایوانچیک نوشت که کتابخانه جی اف کی دستنوشته آن را هم خریداری کرده است. و از آن مهمتر رمان "پیرمرد و دریا"ست؛ همینگوی انگیزه نوشتن آن را آدریانا اویوانچیک، خواهر جیانفرانکو می دانست که او را هم در سال ۱۹۴۹ در ونیز دیده بود.
درباره احساس همینگوی نسبت به آدریانا در زندگینامههای او اشاراتی شدهاست که می گویند احساسی دوستانه بود. شخصیت زن رمان دیگر همینگوی، "آن سوی رودخانه، میان درختان" را نیز برگرفته از شخصیت او میدانند. همینگوی همه جا خود را پدرخوانده او مینامید، همانطور که "پاپا"ی جیانفرانکو بود.
ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ خودکشی کرد، اما جیانفرانکو ایوانچیک هنوز زنده است. هشتاد و چند سال دارد و می نویسد و چه بسا همچنان اینجا و آنجا خاطرات خود با همینگوی کبیر را با آب و تاب شرح میدهد.